مهنازوپسراش سه شنبه 90 شهریور 1 :: 2:58 عصر :: نویسنده : مهنازایوبی
سلام می خوام یه سری عکس های امیرعلی رو اینجا بذارم تا یه مروری روی سیر زندگی کوچولوش تا به امروز باشه. اینجا امیرعلی تازه بدنیا اومده قربونش برم
این هم فرشته مامان
""شن بازی""بازی مورد علاقه امیرعلی اینجا هم روستای مادریمه ""کچویه اصفهان"" امیرعلی از این عینک خیلی می ترسید ولی اینجا دیگه ترسش ریخته جشنواره تاترکودک شاهین شهر این هم عروسک امیرعلی ""تون تون""اسمش وقتی کوچیک بود خودش گذاشت موضوع مطلب : پنج شنبه 90 مرداد 27 :: 8:27 عصر :: نویسنده : مهنازایوبی
این قسمت رو اضافه کردم که هر دفعه امیرعلی از ما بزرگترها سوتی گرفت اینجا یادداشت کنم.من از بچگی پسرام هرچی بپرسند درست وکامل تاجایی که بفهمند براشون توضیح میدم وبه قول معروف نمی پیچوندمشون با جوابای سرسری.البته گاهی این اطلاعات خودمون روهم متعجب میکنه. من و امیرعلی یه روز داشتم تندوتند امیرعلی وآراد رو دعوا میکردم که اینو چرا اینجا ریختی اونو جمع کن..........در همین حال به امیر علی گفتم:شلوارتو از وسط خونه بردار!!!امیرعلی باخونسردی تمام گفت:منظورت شلوارکه؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ دایی مجید وامیرعلی یه شب امیرعلی تو اتاق ما داشت با کامپیوتر بازی می کرد دایی مجید م تازه رسیده بود وپشت سر امیرعلی لباساشو عوض کرد(بنده خدا فکر میکرد سر وروجک تو بازیه) وقتی لباسشو عوض کرد امیرعلی بهش گفت:کار بود جلوی بچه لباستو عوض میکنی.......... خاله نینا وامیرعلی یه روزعصرخاله نینا امیرعلی رو برده بود بیرون وقتی خورشید داشت غروب می کرد خاله نینا با لحنی زیبا وشاعرانه که به حال وهوای غروب می خوردبه امیرعلی گفت:نیگاه کن خورشید خانم داره میره پشت کوه .........امیرعلی هم خیلی جدی بهش گفت:نه پشت کوه نمی ره الان که اینجا شب میشه تو یه کشورای دیگه روزه وخورشید خانم اونجاست....... حمیرا وامیرعلی (حمیرا دختر داییمه و20ساله که امیرعلی از خیلی کوچیکیش این بشر رو بیشتر از همه ض ا ی ع می کرد)یه روز امیرعلی تو اتاق حمیرا داشت در بالا تختشو بازوبسته میکردو سروصدا می کرد حمیرا هم بی اعصاب داد زد :امیرعلی این کارو نکن........امیرعلی هم در جواب در حالیکه دستاشو به حالت آرامش دادن تکان می داد با یه صدای حرص درآر آروم بهش گفت: بااااااااااااااشه بااااااااااااااشه آروم باش آروم باش بازم من و امیرعلی غروبی امیرعلی رو برده بودم ازدندوناش عکس بگیرم چون ضربه خورده بود خاله نینا هم باما بود اونجا که منتظر بودیم غیرازما و چند نفر دیگه یه خانم بادوتابچه یه پسر 4یا5ساله ویه دختر 7یا8 ماهه هم بودند.همینطور که امیرعلی رگباری حرف میزدو سوال می کرد پرسید:این نی نیه چه ش شده؟ گفتم:شاید مامانش میخواد عکس بگیره وامیرعلی گفت:نه اگه مامانه مریض بود بچه رو نمی اورد چون اذیت می کرد......... جالب اینجاست که وقتی نوبتشون شد دیدیم از بچه می خواستند عکس بگیرند........ من وخاله نیناوامیرعلی دیروز رفتیم خونه مامانم تا باهم بریم خونه داییم واسه افطار ...طبق معمول خاله آماده نبود و داشت با غززززل آماده میشد......بهش گفتم مگه عقد دعوتی زود باش دیگه.......امیرعلی هم که اونجا بود گفت:ماکه به اندازه کافی خوشگل هستیم......... موضوع مطلب : دوشنبه 90 مرداد 24 :: 2:56 صبح :: نویسنده : مهنازایوبی
به کلینیک خدا رفتم تا چکاپ همیشگی ام را انجام دهم، فهمیدم که بیمارم ... موضوع مطلب : شنبه 90 مرداد 22 :: 5:19 عصر :: نویسنده : مهنازایوبی
دوشنبه 90 مرداد 17 :: 5:21 عصر :: نویسنده : مهنازایوبی
شش سال اوّل زندگی:
دوره دبستان: موضوع مطلب : درباره وبلاگ منوی اصلی آخرین مطالب آرشیو وبلاگ پیوندهای روزانه پیوندها
صفحات وبلاگ لوگو لینک های مفید آمار وبلاگ
|
||||